تا طلوع…

نگارش در تاریخ ۱ فروردین ۱۳۹۱ | ارسال شده در بخش شعر | هیچ نظری

تا طلوع…

ایستاده بود
 مغرور و تلخ

از پشت شیشه ی عینک

با  رنگ اقتدار

آفتاب را خط خطی می کرد.

سیاه مشق هایش را دیدم

که از راست می نوشت

و قلمش

چپ، چپ، نگاهم می کرد.

خورشید هم حوصله اش را هیچ نداشت

روز را سر کشید و

رفت.

 

او ایستاده بود اما هنور

از پشت پنجره های چندین جداره

با تلخ خنده ای

بسیار ناشیانه

این بار

ستاره ها را خط می زد

و در اندیشه ی مهار ماه بود!؟

و من

باز هم چون گذشته های دور

در مزرعه ی عشق، دل نهادم

و به قد قامت آفتاب گردان

اقتدا کردم:

الله اکبر…

من با طلوع خورشید

سلام خواهم داد.

 

یزد. بیست و نهم دی ۱۳۸۹

یک نظر بگذارید